حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

تابستون ...

دارم میرم خونه ی بابا بزرگ ، کتابم رو هم باخودم برداشتم بخونم البته مامانی برا خودش آورده بود چون از نمایشنامش خوشم اومد برداشتم براخودم     کجااا!اجازه گرفتین اومدین تو آدم تو این زمونه اختیار خونه ی خودش رو هم نداره هاااا     اینجا مزرعه ی عمه طاهره است منم دارم    طبق معمول با گلها بازی می کنم البته آب بازی هم کردم             اسباب بازی اشکال هندسیم   الان کلا میتونم هر شکلی رو سرجای خودش بذارم حتی اون هایی که چند تکه هس...
16 مرداد 1395

روز دختر

دخملا روزتون مبارک! برای خرید هدیه ی روز دختر ، بی خبراز مامانی با بابایی رفتم و یه جفت کفش صورتی پاپیونی برا خودم خریرم قابل شما دوستای خوبم رو نداره!   البته عمرخوشگلیشون کوتاه بود و  رو دست من زیاد دووم نیاوردن !!! اون روز رفتیم پارک و برا شام هم تو پارک بودیم اونقد بازی بازی کردم و خسته شدم که ت پارک خوابم برد!   ...
15 مرداد 1395

پارک گردی تابستون...

وقتی میرم پارک اولین کارم تماشای فواره ها ست که عاشقشونم   بعد میرم سراغ گلها و باید یکی یکی رنگا شون رو بگم و مامان وبابا تکرار و تایید کنن   بعد از اون نوبت مدیریت سرسره است!   آخه شاید بچه های مردم ندونن باید از کجا برن و چکار کنن!!!   به همین خاطر وقتی میرم سرسره بازی به همه میگم از کجا سوار بشن و بیان پایین و ...   آخر سر هم میرم سوار وسایل بازی                       ...
10 مرداد 1395

بفرمایین گیلاس!

سلام به دوست جونای مهربونم!   خوبییییییین؟     گفتم که! بفرمایین گیلاس.   رفته بودم باغ آقاجون ،کلی برا خودم گشتم ، آب بازی کردم ،   و خوشمزه تر اینکه گیلاس، آلبالو و توت خوردم!   درسته هوا گرم بود و مثل لبو شده بودم ولی جاتون خالی خیلی خوش گذشت.   خیلی دلم به حال مامانینا می سوخت چون روزه بودن و نمیتونستن بخورن!                                 ...
30 تير 1395

حدیث 25 ماهه ی مامانی...

  سلام به دوستای گلم   ممنون از همتون که ازمون یاد کردین   مامانی شرمنده ی  همه ی محبتهاتون!!   ...و اما من تو این مدت....   توی این یه ماه بیشتر رنگا رو یاد گرفتم، به ترتیب:   نارنجی، صورتی، آبی، زرد، قرمز، سبز، بنفش، سفید، قهوه ای ، طوسی    البته همه ی اینا به کمک گل های جشن تولدم که هنوزم نذاشتم   مامانی از رو دیوار برداره و اسباب بازی ها و حلقه هام بود...   از بین شکلها دایره، مربع، مثلث و مستطیل رو یاد گرفتم و   کامل  اسمشون رو میگم و  از هم جدا می کنم    ال...
8 خرداد 1395

ولین سفر زیارتی من...

السلام علیک یا امام رضای غریب   اسفند امسال با مامان و بابا رفتیم مشهد مقدس    یه سفر آخر سالی چهار روزه   به من که خیلی خوش گذشت   البته بگذریم از نغ زدن های مامان و بابا که خیلییییییییییی اذیتم کردن!!!!   از راه رفتن تو کاشی های حرم و بدو بدو کردن خیلی لذت بردم   توجاهای شلوغ هم همه رو هل می دادم و به زور رد می شدم   وقتی مامان و بابا می رسیدن خونه ی امام رضا و وایمیستادن   تا به امام سلام بدن بدو بدو می رفتم و ازشون دور میشدم.   تو این مدت اول با مامان تو حیاط حرم می گشتم و   بابایی می رفت تو،...
22 اسفند 1394

حدیث در زمستان می گذرد...

سلام دوستان گلم  اینم عکس های من در ماه بهمن ماه    اینجا دارم با ماه نازنینم بازی می کنم    اینجا دارم با پازل هایم بازی می کنم    میخوام در کنار میز تلویزیون برای خودم و اسباب بازی هایم خونه بسازم.    اینجا خونه پدربزرگم و در آغوش دایی قاسمم به گوسفند ها نگاه می کنم و صداشون را در میارم.    وای چه برفی باریده! توی حیاط پدربزرگم خیلی سردم شده کمک میخوام...   من و اسباب بازی هایم...    دارم کتاب هایمو مرور می کنم و داستان های که ماما...
15 بهمن 1394