حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

تاتی...تاتی... تاتی...

    سلام دوستای خوبم     بالاخره اومدم اینبار خودم اومدم خود خودم    آخه الان دیگه کامل کامل راه میرم   تو این مدت چن بار رفتیم خونه ی آقاجون و بابا بزرگم   منم کفشام رو میپوشیدم و با  مامانی و بابایی فقط تو حیاط بودم   بیچاره ها رو مجبور میکردم تو  حیاط بمونن و   وقتی می آوردنم خونه جیغ و داد که برگردوننم حیاط.   راستي از پيشرفتهاي جديدم اينكه بعضي از   كلمات ساده ي ديگه  مثل :در  در، نان نان و .... رو ياد گرفتم ،     از اعضاي بدنم ...
16 خرداد 1394

دختر خوب مامانی...

    دوستای مهربون و گلم   سلاااااااااااااااااااااااااااااام   اول اینکه سیزده ماهگیم مبارک   دوم اینکه بعد تقریبا دو هفته بازم شدم همون دختر خوب مامانی   با اینکه تو این مدت مامانی و بابایی رو نگران کردم و اذیت شدم   اما بالاخره گذشت ...         دو هفته پيش برا تبريك روز پدر با مامان و بابا رفتيم    ديدن بابا بزرگا و براشون كادو گرفتيم   به بابايي مهربون هم "اولين روز پدرش" رو تبريك گفتيم و    باماماني براش هدي...
19 ارديبهشت 1394
1954 13 31 ادامه مطلب

دو هفته ای که گذشت...

  سلام به همه ي دوستاي مهربونم     دو هفته پيش دوشنبه باماماني رفتيم خونه بهداشت .   وقت كنترل و واكسن داشتم .   اما خانم بهداشته گفت برنامه مون عوض شده و يكشنبه ها واكسن ميزنيم   (چون نونوار شده بودن)مام مونديم برا اين هفته...!   دوباره رفتيم .خانم بهداشته خيلي مهربون بود وقتي كنترلم  كرد   گفت  :همه چيم خوبه!!!   بعد رفتيم يه اتاق ديگه ...وااااااااااااااااااااي بازم واكسن!!!   قبل از اينكه خانمه واكسن بزنه شروع كردم به گريه.   يه الم شنگه اي به پا كردم كه نگو. &...
4 ارديبهشت 1394

اولين تولد من ...

      تولدم مبـــــــــارك   بالاخره 12 ماه شمردم تا اينكه     1ساله بشم امروز اولين روز دو سالگيمه       چن روز بود ماماني و بابايي تدارك تولدم رو ميديدن ماماني  چن روز بود كه داشت كار تزيين رو ميكرد و من هم كلي اذيتش ميكردم...   اما برا اينكه من زياد اذيت نشم ميخواستن تولد خودموني بگيرن و فقط بابا بزرگا و مامان بزرگا رو دعوت كنن... اما انگاري قسمت اين بود كه تولدم مفصل تر بشه   همه يكي يكي زنگ زدن و گفتن كه ميان برا جشن تولد ماماني و بابايي هم هم...
21 فروردين 1394

تعطيلات اولين عيد...

    امسال اولين عيد نوروزم بود. درسته خيلي زود گذشت ولي جاتون خالي بد نبود ..   چهارشنبه سوري خونه خودمون بوديم بچه هاي همسايه آتيش روشن كرده بودن و خوشحالي ميكردن  منم با بابايي ماماني رفتم به چيزاي خوشگلي كه مينداختن نگاه كردم اصلا دلم نميخواست برگردم خونه. اما چون هوا سرد بود ماماني گفت سرما ميخورم   ... توي چن روز اول تعطيلات ،خونه ي  مامان بزرگا و بابا بزرگا و بقيه ي فاميل رفتيم و تو خونمون از مهموناي عيد پذيرايي كردم  و عيدي گرفتم !    بعد از پنج فروردين ، همش عروسي بوديم، عروسي دختر خاله زهرا ...
17 فروردين 1394

تبريك سال نو...

  سلامي به رنگ و بوي بهار براي دوستان خوبمون  ان شاا.. دل هاتون هميشه بهاري باشه     دختر نازم عيدت مبارك امسال اولين عيدته الهي فدات بشه ماماني فعلا عجله اي اومدم تبريك بگم بعدا عكسات رو هم ميذارم     و يه تبريك ويژه از طرف خودم و تو برا بابايي مهربون كه  امروز تولدشه  بابايي تولدت مبارك ان شاا... سايه ات هميشه رو سرمون و وجود مهربو نت هميشه كنارمون باشه     دوستان خوب شرمنده كه نميتونيم بيايم براتبريك سال نو براهمين از همين جا سال نو رو به همه دوستاي گلمون تبريك ميگيم  ...
1 فروردين 1394

11 ماهه شدم...

            روزهاي آخر ماهگيم خيلي دختر زرنگي شدم به چند دليل....!    الان مي گم:    دس زدن رو دقيقا 8 روز مونده به پايان 11 ماه ياد گرفتم   دندون پنجم و ششم رو هم درآوردم، اما فعلا خيلي كوچولو هستن   ماماني ميگه دو هفته اي ميشه كه خيلي پرحرف شدم،   موقعي كه با اسباب بازيهام مشغولم مدام با خودم حرف ميزنم   البته فعلا ماماني و بابايي از حرفام زياد سردرنميارن    اين روزا خيلي سعي ميكنم وقتي در بازه، برم بيرون اما حيف كه بهم اجازه نميدن...!   ...
22 اسفند 1393

مرواريداي تازه و ...

  سلام به دوستاي گلم خيلي وقت بود كه ماماني ميخواست بياد وبلاگم رو بروز كنه اما اصلا فرصت نميشد، حالا بگذريم...   با يه خبر خوب اومدم اونم اينكه دو تا مرواريد تازه در آوردم البته كامل نه .   دارم در ميآرم براهمين اصلا حال خوشي ندارم شبا رو تا صب شب زنده داري ميكنم...! توي اين چن روز كه نبوديم خونه ي مامان بزرگ و تولد نوه ي عموم محنا  رفتم.   اينم عكس دسته جمعي با محنا و مهموناي كوچولوش           خيلي  دوس دارم برم به اونا دس بزنم ببينم چي هستن آخههههههههه!!! ...
13 اسفند 1393

بالاخره اومدم...

  سلام به دوستاي گلم ، خاله ها و عموهاي مهربون ممنون كه  به يادمون بودين!   ماماني از همين جا رسما معذرت خواهي خودش رو به خاطر جواب ندادن به كامنتاتون اعلام ميكنه!!!!   در عوض با كلي عكس اومديم از اول ده ماهگيم تا حالا        خيييييييييلييييييييي بلا شدم كلي هم پيشرفت كردم. تو نشستن كه كلا مستقل شدم و كامل چهار دست و پا راه ميرم. ماماني ميگه دركم از محيطم بيشتر شده!!! كوچكترين نكته از خونه رو وارسي ميكنم، حتي به حموم هم سرك كشيدم! اولين بار وقتي بود كه ماماني تو حموم داشت پيرنم رو ميشست... ...
20 بهمن 1393
1582 19 37 ادامه مطلب