حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

مهموناي امروز من...

از ديروز منتظر اومدن مهمون بودم مي دونين كي؟؟؟؟؟؟؟ دختر عمو الناز!!! البته مشهدي الناز خانم خوب آخه تازه از مشهد اومده، الناز 6 سالشه من خيلي دوستش دارم، دل به دل راه داره ديگه!!! النازم منو دوس داره امااااااااااااااااا  امروز اونقد بغلم گرفت و بوسم كرد كه خسته شدم از دستش  كلي دلش برام تنگ شده بود تازه برام سوغاتي هم آورده بود ،يه دس لباس خوشگل ! همونايي كه پوشيدم. نوبتي هم باشه نوبت عكساي يادگاريه!           اينم مامان بزرگ من و الناز  مامان بزرگ جوووووو...
18 شهريور 1393

قيچي كه به دنبال كار مي گشت...

  من اومدم ،دست پر هم اومدم  با يه قصه!!! تو پست قبلي حرف از گربه و قيچي شد ياد قصه اي افتادم كه مامانم بهم گفته بود البته اون موقع من خييييلييييي كوچولو بودم تو دل مامانم و اما قصه تو ادامه ...   حتما  قصه ام رو بخونين و برا ني ني ها تون بگين!             يكي بود ، يكي نبود غير از خداي مهربون يه قيچي بيكاري بود كه از زماني كه آقاي آهنگر اون رو ساخته بود توي تاقچه ي آهنگري مونده بود و خاك مي خورد. قيچي قصه ي ما حوصله اش سر رفته بود از بيكاري! مي خواست براخودش يه كاري پيدا كنه كه سرش رو گرم كنه . ...
14 شهريور 1393
1313 15 14 ادامه مطلب

گربه ي با اشتها...

وااااااااااي واااااااااااااااااي  اونقدر شيطوني كردم كه گربه اومده سراغم آي گربه  !!!!!!!!!!!!! فك كردي ماهي توي تنگم كه مي خواي منو بخوري؟! خيال كردي ،عمرا بتوني دمت و بذار رو كولت و برو پي كارت تا دمت رو قيچي نكردم!!!     ...
11 شهريور 1393

من ودوستام

ديدم عروسكام جمعشون جمه!          خوب گفتم لابد گلشون كمه!     راستش آماده شده بوديم بريم عروسي كه مامان ازمون عكس انداخت اينم من و بابايي       عروسي خيلي خوش گذشت!!!  خاله ليلا اينا هم كه خونشون تو كرجه اومده بودن با دختر خاله هستي كلي بازي كرديم خيييييييييييييييييلي شيطونه!مثل من   حالا عكساي يادگاري   از راست: نيما پسر داييم، هستي دختر خاله و ش ه رامم  پسر خاله و منم بغلشم         ...
8 شهريور 1393

سلاااااااااااااااااام

سلام به خاله ها و عمو هاي گلم معذرت مي خوام كه گلهاتون رو دير گذاشتم تو گلدون نظراتم              آخه خونه نبوديم با مامان و بابا رفته بوديم مهموني و عروسييييييييييييييي!!!!! ميام پيشتون با عكساي جديدم به زودي!!!!!! ...
7 شهريور 1393

هوراااااااااااااااا بالاخره تونستم

    خيلي خوشحالم خيلييييييييي! آخه چن روزيه كه ميتونم برگردم بعد هم سعي ميكنم چهار دست و پا برم جلو . اما چون نميتونم ميزنم زير گريه!!!!!     البته الان با كمك مامان ميتونم يه كم برم جلوتر فقط يه كما!!!!!!!!!!!     ...
28 مرداد 1393

هلوووووووو

         چن روز پيش با مامان و بابا رفته بوديم خونه ي آقاجون آقاجونينا تو حياطشون درخت هلو دارن    هلوهاشم به چه خوشمزگي امان از دست دختر خالم ريحانه !هلو نذاشته بمونه برام كه!!!!!!!  نه اينكه من خودم هلو هستم هلو ميخوام چيكار!!!!!!!!!! البته مامان بزرگ سهم منو نگه داشته بود!     اينم عكس يادگاري من و بابا جووووووونم كه دختر خاله ريحانه بابت معذرت خواهي ازمون انداخته!!!     ...
28 مرداد 1393

دلتنگ بابا...

مي دونين چرا اينقدر ناراحتم؟؟؟     اون موقع من تقريبا يك ماهه بودم و خونه ي مامان بزرگ مهمون بوديم. بابا چن روزي مي شد كه بهمون سر نزده بود منم دلم براش يه ذره شده بود. آخه من خيلي بابارو دوس دارم. اما...... اما فرداش كه اومد خيلي شاد بودم شاد شاد. مي خواستم از شادي فرياد بزنم. اينطوري................       بابايي بوس بوس بوس   ...
21 مرداد 1393

اولين روز پنج ماهگي

امروز با مامان و بابا رفته بوديم يه جايي. اه اه اه!!!!!!!!!!!!!!! كاش كه نرفته بوديم. مي دونين كجا؟! اونجا خيلي اذيتم كردن بهم  آمپول زدن و يه چيز تلخ انداختن تو دهنم! اما من زياد گريه نكردم چون اصولا دختر نغ نغويي نيستم! برا همين امروز بامامان و بابام قهرم. البته بابايي ميگه وقتي بزرگ بشي خودت ميفهمي برات خوبه!     ...
21 مرداد 1393