پاییز 96
از مهر ماه میرم مهد جدید
سه تا کتاب شاپرک هم بهم دادن
به من باشه هر سه تاشون رو تو یه روز میشینم رنگ میکنم و تموم میکنم....
اینم از عکسای یادگاری تو مهد که خانوم مربی زحمت کشیده...
چون مهد جدیدم نزدیک کانون بود بامامان میرم کانون بعد آماده میشم و میرم مهد
امان از دست مامانی هی می خوادعکس بگیره ازم...
مامانی به خاطر اینکه یادم بده برا آدم ها شکم بکشم نکته نکته گذاشته که وصلش کنم
منم خیلی دوست دارم خداییش
البته الان دیگه کامل یاد گرفتما...
اینم از هنرنمایی من...
بازی با سازه ها و میزک تخته و چکش که خیلی کیف میده وقتی نجاری می کنم...
شاپرک هام یار همیشگی من...
راستی یه خبرخوش :
تو پست قبلی گفتم مامانی میگه یکی قراره از پیش خدا معصومه جوونم رو برام بیاره
هفته ی دیگه آبجی جونم به دنیا مییاد و با خودش معصومه ی منم میاره...
فدات بشم آبجی جون
برای آبجی جونم با مامانی لحاف و تشک و بالش دوختیم و کلی لباس خریدم
و هر روز از کمد میزیزم بیرون و خودم تاشون میکنم و میزارم سرجاش .
یه خبر تازه اینکه: آبجی مهنا دختر عموم مهدیس خانوم هم 25 روز پیش به دنیا اومد
تا اومدن آبجی خدانگهدار