سلااااااااااااااااااااااااااام از وقتی رفتم تو چهار سال احساس می کنم دختر بزرگی شدم چون بزرگ شدم و برا نی نی هام غذا درست میکنم! مامان شدم مامانی!!! دستم به همه جا میرسه و به جاهایی هم که نمیرسه ، وقتی بزرگ شدم اندازه ی اسما بعد محنا بعد الناز شدم میرسه و .... میگم : حدیث یکه قز اولوبدی ! دای چوخ شکلات یمیر! بیر دنه ییرلر! آدامس دا یکه لنده محنا اولاندا مامان ورر!! این روزا بیشتر خودم رو با نقاشی و بازی با مداد رنگی هام مشغول میکنم هر روز سر راه که میریم دنبال مامانی، با بابا و مامان میرم پارک آخه یه چیز درگوشی (از عید این ور از سرسره میترسیدم و میگفتم اگه برم رو پله بنفش(آخرین پله) می افت...