قيچي كه به دنبال كار مي گشت...
من اومدم ،دست پر هم اومدم با يه قصه!!!
تو پست قبلي حرف از گربه و قيچي شد ياد قصه اي افتادم كه مامانم بهم گفته بود البته اون موقع من خييييلييييي كوچولو بودم تو دل مامانم
و اما قصه تو ادامه ...
حتما قصه ام رو بخونين و برا ني ني ها تون بگين!
يكي بود ، يكي نبود
غير از خداي مهربون يه قيچي بيكاري بود كه از زماني كه آقاي آهنگر اون رو ساخته بود توي تاقچه ي آهنگري مونده بود و خاك مي خورد.
قيچي قصه ي ما حوصله اش سر رفته بود از بيكاري!
مي خواست براخودش يه كاري پيدا كنه كه سرش رو گرم كنه . برا همينم افتاد دنبال كار...
رفت و رفت تا اينكه به الاغي رسيد. الاغ توي كوچه داشت علف مي خورد.
قيچي رفت پيش الاغ و بهش سلام كرد و گفت: آقا الاغه تو چقدر گوشات درازه، مي خواي گوشات رو برات ببرم تا كوتاه بشن اون موقع خيلي قيافه ات خوب مي شه؟
الاغ گفت: واي!واي!. مي خواي همه ي الاغ ها بهم بخندن.
برو، برو...پي كارت تا عصباني نشدم.
قيچي بيچاره هم ترسيد زود از الاغ دور شد.
كمي كه از الاغ دور شده بود گربه اي رو توي كوچه ديد.
رفت پيش گربه و گفت: سلام گربه جان.
گربه هم جواب سلامش رو داد.
قيچي گفت : گربه جان تو چرا اين سبيل هات رو كوتاه نميكني آخه خيلي بلند شدن؟1
گربه گفت: اين چه حرفيه ميزني. همه ي گربه ها سبيلشون بايد دراز باشه!
تا يه كاري دستت ندادم برو!
قيچي بيچاره هم نااميد از آنجا دور شد.
رفت و رفت و رفت تا اينكه از دور مرغ و خروس رو ديد با دقت به اونا نگاه كرد.
بعد رفت پيش آقا خروسه و گفت: سلام آقا خروسه شما چقدر زيبا هستين .اما حيف شما نيست كه دمتون رو مرتب نكردين ،اگه دم شما هم به كوتاهي دم خانوم مرغه بود خيلي بهتر مي شد.
آقا خروسه با ناراحتي گفت: چه سلامي چه عليكي !
تو خجالت نميكشي !؟ مگه تو نميدوني توي همه خروس ها دم من ازهمه زيباتره؟! همه خروسها رو با دمشون مي شناسن.
مي خواي همه مسخره ام كنن و من نتونم از خونه بيام بيرون؟!
آقا خروسه اين رو گفت و با عصبانيت افتاد دنبال قيچي.
قيچي بيچاره هم تا مي تونست دويد تا دست آقا خروسه بهش نرسه!
دويد و دويد تا اينكه برگشت و ديد ديگه از آقا خروسه خبري نيست...
به ته كوچه رسيده بود . در خونه اي باز بود و از اون صداي مهماني و جشن مي اومد . قيچي رفت داخل و از پنجره ديد كه خانم خياط نشسته و در حال دوخت و دوزه. اما انگار چيزي گم كرده بود.
قيچي رفت داخل و نزديك تر شد. خانم خياط داشت لباس عروس خانم رو مي دوخت كه قيچي رو گم كرده بود. در اين لحظه خانم خياط قيچي رو ديد اون رو برداشت و گفت : واي تو رو خدا برام رسونده!
بعد هم لباس عروس خانم رو دوخت و تموم كرد. فردا هم رفت و پول قيچي رو به آقاي آهنگر داد و تشكر كرد. از اون زمان تا حالا ديگه قيچي قصه ي ما هيچوقت بيكار نبوده...
اينم تصوير جلد كتاب كه ماماني توكانون درست كرده بود...