يه روز خوب...
ديروز صبح كه از خواب پاشدم ، ديدم تو خونمون يه بوي خوشمزه اي پيچيده!
به به به! چه بوييييييييييي!
ماماني ميگفت: بوي آش نذريه ،آش پشت پاي امام حسين(ع)
آشامون كه پخت، چن كاسه اي به همسايه ها داديم ،سهم بابايي رو برداشتيم و ماماني يه كم هم گذاشت برا خاله هاي كانون و قرار شد باماماني بريم كانون.
اولين بار بود كه داشتم به كانون مامانينا مي رفتم. البته قبلا هم رفته بودمااااااااااااا
اما اون موقع ماماني نمي ذاشت كه جايي رو ببينم
واااااااااااااااااااااااااااااي چه جاي خوشگلي!!!!
خيلي رنگ و وارنگ بود با كلي كتاب!!!
البته اين خاله فهيمه كه ماماني ميگفت يه نهال كوچولو هم داره اونجا نبود.
خاله ها گفتن: نهالي حالش خوب نبوده خاله فهيمه رفته مرخصي.
خيلي با ماماني ناراحت شديم.
ان شاا.. كه زودتر خوب ميشه
شمام براش دعا كنين حتما!!!
خلاصه از كانون كه مي اومدم برا شمام يه سوغاتي آوردم
يه كتاب خوشگل با قصه ي خوب و كلي عكساي بانمك!!!
هر كي ميخواد قصه بخونه بره تو ادامه ي مطلب
حتما بخونين خييييييييييييييييلي خووووووووووووووووووبه
اسمش هم....
نميگم خوب خودتون برين و ببينين!!!!
آدم كوچولوي گرسنه...
صبح بود .
توي شهر، يك خيابان بود.
توي خيابان، يك خانه بود.
توي خانه، يك اتاق بود.
توي اتاق، يك تختخواب بود
توي تخت خواب، يك آدم كوچولو بود و توي آدم كوچولو، يك شكم خالي خالي بود.
آدم كوچولو از تختخوابش بيرون آمد.
لباس خوابش را درآورد. لباس هايش را پوشيد. از اتاق بيرون رفت و به آشپزخانه دويد.
گنجه را باز كرد. خالي بود.
كمد را باز كرد، خالي بود.
جاناني را باز كرد. خالي بود.
آدم كوچولو به طرف نانوايي دويد.
آقاي نانوا ، لطفا به من نان بده؛ آخه من گرسنه ام.
نانوا گفت: من كه نان را همين جوري نمي دم.
آن را مي فروشم و اين طوري پول در مي آورم.
آدم كوچولو كيف پولش را باز كرد. آن هم خالي بود.
من كه پول ندارم.
خب باشد، عيبي ندارد. تو براي من آرد بياور. من هم به تو نان مي دهم.
آدم كوچولو به طرف آسياب دويد.
نفس نفس زنان گفت: آقاي آسيابان، لطفا به من آرد بده، تا آن را به نانوا بدم و او به من، نان بدهد؛
اخه من گرسنه ام.
آسيابان گفت: من كه آرد را همين جوري نمي دم. آن را مي فروشم. مفت و
مجاني چيزي را آسياب نمي كنم.
ولي من كه پول ندارم.
خب باشد. عيبي ندارد. تو براي من گندم بياور. من هم به تو آرد بدهم. آدم
كوچولو به طرف مزرعه دويد و كشاورز را پيدا كرد.
آقاي كشاورز، لطفا به من گندم بده، تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان
بدهد؛ آخه من گرسنه ام.
كشاورز گفت: گندم كه از آسمان نمي بارد. از زمين در آيد.
من بايد كمكش كنم تا سبز شود.
براي اين كار، پشكل لازم دارم.
تو براي من پشكل بياور. من هم به تو گندم بدهم.
آن بالا، خورشيد وسط آسمان مي درخشيد.
اين پايين آدم كوچولو به طرف چراگاه دويد.
آن جا يك اسب خيلي بزرگ ديد.
اسبه، لطفا به من پشكل بده.
تا را به كشاورز بدهم.
تا او به من گندم بدهد، تا گندم را به آسيابان بدهم،
تا او به من آرد بدهد،
تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان بدهد؛
آخه من گرسنه ام.
اسب گفت: باشه؛ اما من چيزي براي خوردن ندارم.
علف هاي اينجا خشك شده اند. تو به من علف تازه بده. من به تو پشكل مي
دهم. آدم كوچولو همه جا را گشت؛ ولي علف تازه پيدا نكرد.
رفت سراغ زمين.
زمين، لطفا به من علف تازه بده، تا آن را به اسب بدهم، تا اسب به من پشكل
بدهد، تا آن را به كشاورز بدهم، تا كشاورز به من گندم بدهد، تا آن را به آسيابان
بدهم، تا آسيابان به من آرد بدهد، تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان
بدهد؛ آخه من گرسنه ام.
زمين گفت: من حرفي ندارم؛ ولي نمي توانم؛ آخه خيلي تشنه ام. تو به من آب
بده. من به تو علف تازه بدهم.
آدم كوچولو تا رودخانه دويد. رودخانه آرام و بي خيال مي رفت.
رودخانه، اجازه مي دهي از آبت بردارم و براي زمين تشنه ببرم؟
چي گفتي؟ آي مي خواهي؟
بله، لطفا به من آب بده.
تا آن را به زمين بدهم.
تا زمين به من علف بدهد.
تا آن را به اسب بدهم.
تا اسب به من پشكل بدهد.
تا آن را به كشاورز بدهم.
تا كشاورز به من گندم بدهد.
تا آن را به آسيابان بدهم.
تا آسيابان به من آرد بدهد.
تا آرد را به نانوا بدهم و او هم به من نان بدهد؛ آخه من گرسنه ام.
باشه؛ ولي من امروز وقت نكرده ام خودم را تميز كنم.
تو مي تواني من را تميز كني؟ اگر اين كار را بكني، كمك بزرگي به من كردي.
آدم كوچولو دست به كار شد. سنگ ها را مرتب و منظم كنار رودخانه چيد.
شاخه و برگ هاي خشك را از روي آب رودخانه جمع كرد.
دور و بر رودخانه را تميز كرد.
رودخانه حسابي تميز و قشنگ شده بود.
هوم! تميزي چقدر خوب است! حالا مي تواني آب برداري.
خيلي ممنون؛
ولي واي! من كه سطل نياوردم؛ اما عيبي نداره كلاه كه دارم.
آدم كوچولو كلاهش را پر از آب كردو براي زمين برد.
زمين آب را خورد و گفت: هنوز تشنه ام.
لطفا باز هم به من آب بده.
آدم كوچولو يك كلاه ديگر و باز يك كلاه ديگر براي زمين آب آورد. زمين نفس
راحتي كشيد.
آخيش! حالم خوب شد. چيزي نگذشت كه يك عالم علف تازه از زمين سبز شد.
آدم كوچولو يك دسته علف چيد.
خيلي ممنون زمين.
آدم كوچولو مثل باد تا چراگاه دويد. علف ها را جلوي اسب ريخت.
اسب، علف ها را خورد؛
ملچ و ملچ، ملچ و ملچ ...
يك هو اسب فرياد زد؛ دارد مي آيد! دارد مي آيد!
آدم كوچولو پشت اسب دويد. دم اسب بلند شده بود تا پشكل ها بيرون بيايند.
واي! آدم كوچولو كه سطل نداشت؛ اما كلاهش كه بود.
پف، پف، پف...
پشكل هاي سياه توي كلاه افتاد. آدم كوچولو فرياد كشيد:
ممنون اسبه!
آدم كوچولو مثل باد به طرف مزرعه دويد. كلاه پر از پشكل را با يك كيسه گندم عوض كرد.
خيلي ممنون آقاي كشاورز.
بعد مثل باد به طرف آسياب دويد. كيسه گندم را با يك كيسه ي آرد عوض كرد.
خيلي ممنون آقاي آسيابان. بعد مثل بادي كه خسته شده باشد به طرف نانوا
دويد.
نانوا با ديدن آرد خوشحال شد. يك نان گرد و بزرگ به آدم كوچولو داد.
خيلي ممنون آقاي نانوا.
آدم كوچولو به خانه برگشت و نشست. نان را بو كرد و لبخند زد. كمي از آن را
هم گذاشت براي فردا!
فردايي كه خيلي زود امروز مي شود.
داستان ما همين جا تمام مي شود.
... واما چن تا عكس از كتاب
گفتم كه عكساشم بانمكه: