روی حبابی خسته آن روز....
او آن هوا را باز بویید
دل را به دریا بست و برخاست
قول بزرگی را به خود داد
او بچه ها را شاد می خواست
هر چند مشکش تشنه بود ;اما
در چشم او رودی روان بود
عکسش میان آب افتاد
برخاست ; فکر کودکان بود
مشکش دوباره زخم برداشت
دستش میان آب چرخید
او در میان شعله ها بود
برخاست; اما آب خشکید
ما نام او را مثل گل ها
از باد و از باران شنیدیم
نامش امیدی در شب ماست
عباس را در ماه دیدیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی