نوزده ماهگیم...
سلام به دوستای گلم
ان شاا... که مثل همیشه سالم و شاداب هستین. خدا رو شکر
عاشورا ی امسال خونه ی آقاجون بودیم.
چون من صبح خواب موندم مامانی با دختر خاله ها رفته بودن
مراسم شبیه خوانی.
وقتی من پاشدم آبایی توخونه تنها بود. بعد اینکه صبحونه خوردم
ابایی به مامان زنگ زد تا بیان من رو هم ببرن تا منم تو
مراسم عزاداری شرکت کنم.
اما زیاد نموندم از بس شلوغی و ورجه وورجه کردم مامانینا
مجبور شدن برگردن خونه.
وقتی خونه ی آقاجون هستیم یکی از سرگرمی هام اینه که
با کلاه آقاجون بازی کنم و مدل بدم.
کلی شادی میکنم برا اینکه همه ی پشتی ها رو بندازم و بعد بپرم روشون
حتی اگه کسی بهشون تکیه داده باشه باید بلند بشه والا با خودم طرفه!
اون روز آقا جون یه کم حال ندار بود .منم خیلی حوصلم سرمیرفت
هی می رفتم پیش آقاجون، صداش میزدم تا بلند بشه باهم باز بکنیم
الو..............الو................نمی دونم چرا کسی جواب نمیده؟؟؟
و اما سرگرمی دلخواه من...
مرتب کردن کابینت ها ی آشپزخونه!!