حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

ولین سفر زیارتی من...

1394/12/22 0:24
نویسنده : بابای حديث
830 بازدید
اشتراک گذاری

السلام علیک یا امام رضای غریب

 

اسفند امسال با مامان و بابا رفتیم مشهد مقدس 

 

یه سفر آخر سالی چهار روزه

 

به من که خیلی خوش گذشت

 

البته بگذریم از نغ زدن های مامان و بابا که خیلییییییییییی اذیتم کردن!!!!

 

از راه رفتن تو کاشی های حرم و بدو بدو کردن خیلی لذت بردم

 

توجاهای شلوغ هم همه رو هل می دادم و به زور رد می شدم

 

وقتی مامان و بابا می رسیدن خونه ی امام رضا و وایمیستادن

 

تا به امام سلام بدن بدو بدو می رفتم و ازشون دور میشدم.

 

تو این مدت اول با مامان تو حیاط حرم می گشتم و

 

بابایی می رفت تو،زیارتش که تموم میشد میومد منو هم می برد تو، 

 

مامان تنهایی می رفت زیارت کنه چون از بس من نمی تونست بربیادخندونک

 

البته مامانی خودش میگه چون قسمت زنانه شلوغ بود برا همین!تعجب

 

با مامان جون که تو حیاط حرم قدم می زدیم سرگرمیمیم این بود 

 

 که یه کیسه برمیداشتم و از  زمین مهر و زیارتنامه ها رو جمع میکردم توشآرام

 

بعضی وقتا هم می رفتم سراغ مهر و کیسه ی دیگرون که مامانی خیلی دعوام میکردغمگین

 

از حوضای آب اما رضا خیلی خوشم می اومد همش دورش میگشتم

 

وقتی مامانی تو حیاط داشت با امام حرف میزد و گریه میکرد

 

فک میکردم به خاطر کارای منه و زودی میرفتم بغل مامانی و بوسش میکردمسوال

 

اما بعدا خودم فهمیدم که بخاطر شلوغ کاری های من نبودراضی

 

تا یادم نرفته بگم که دو بار تو حرم بغل مامانی خوابم برد...چه خواب شیرینی!زیبا

 

به غیر از حرم جاهای تفریحی و دیدنی مشهد رفتیم که بعدا میگم...

 


 

باغ وحش که خیلی خوش گذشت اولین بار بود که میومدم باغ وحش

 

همه ی حیوونا رو از نزدیک دیدم،آخه عاشق حیوونام بوس

 

 

 

 

 

یه حرف درگوشی!!!

این چیپس مال یه آقا پسره که به زور ازش گرفتمغمگینالبته باباش دادهاااااخجالت

 

 

تو سفر هم از مطالعه و کتاب خوندن غافل نشدم!

 

آخه من یه دختر کتابخونم بلههههه!!راضی

 

البته این رو هم بگم یه سرگرمی دیگم تو هتل پله گردی و آسانسور گردی بود.

 

هر چی که خانم گوینده ی آسانسور میگفت تکرار می کردم و

 

همه میخندیدن:طبقه ی اول ...پنجم... لابی.... رستوران... خوش آمدیدخندونک

 

 

یکی از جاهایی که رفتیم چالیدره بود تو راه خواب بودم اما بعدش بیدار شدم

اینجا خیلی خوش گذشت

خصوصا تله سیژو قایق اردکیش (اسمشون رو از مامانی پرسیدم )چشمک

 

 

 

 

 

 

 

آرامگاه فردوسی که تو پله هاش کلی بالا پایین کردم و

تو سالنش هم کلی بدو بدو و بازی کردم

 

 

نیشابور هم رفتیم،تو را خوابم بود وقتی رسیدیم و

بیدار شدم یه الم شنگه ای به پا کردم که نگو !

فقط گریه کردم ،برا اینکه اروم بشم بابایی سوار کالسکمون کرد!!چشمک

تو آرامگاه عطار وقتی آقای عکاس داشت ازمون عکس میگرفت

هربار که میگفت :یک، دو، سه منم تکرار میکردم و میخندیدم .

مامان و بایی و آقا عکاسه هم خندشون میگرفت

 

 

ا

 

 

 

 

تو آرامگاه خیام با یه بابا بزرگ مهربون دوست شده بودم

اما همش فارسی حرف میزد و منم متوجه نمیشدم 

چون هوا سرد بود جاتون خالی چایی زعفرونی خیلی چسبید!

 

 

آخرین شب زیارتی که بابایی میگفت وقتی پیشش بودم

بدجورسرفه میکردم اما بعد زیارت کلا خوب شدم

 

 

تو هواپیما هم دختر خوبی بودم و زیاد اذیت نکردم

یا کتاب خوندم یا ابرا رو تماشا میکردم

 

 

                                        

   

پسندها (5)

نظرات (3)

گیلدا
24 اسفند 94 19:49
ای جونم زیارتت قبول فرشته قشنگم
بابایی
27 اسفند 94 12:16
حدیث جونم دوستت دارم
هستی مامی
9 فروردین 95 19:42
سلام مغز بادوم سال نوت مبارک خاله جوووون زیارتا قبوووووووووووووووووووووووول خوشبحالتون