حدیث 25 ماهه ی مامانی...
سلام به دوستای گلم
ممنون از همتون که ازمون یاد کردین
مامانی شرمنده ی همه ی محبتهاتون!!
...و اما من تو این مدت....
توی این یه ماه بیشتر رنگا رو یاد گرفتم، به ترتیب:
نارنجی، صورتی، آبی، زرد، قرمز، سبز، بنفش، سفید، قهوه ای ، طوسی
البته همه ی اینا به کمک گل های جشن تولدم که هنوزم نذاشتم
مامانی از رو دیوار برداره و اسباب بازی ها و حلقه هام بود...
از بین شکلها دایره، مربع، مثلث و مستطیل رو یاد گرفتم و
کامل اسمشون رو میگم و از هم جدا می کنم
البته دایره و مربع رو خیلی وقته بلدما
راستی نمیدونم مامانی چرا تا حالا نگفته
حدود یه ماهه که دیگه شیر نمی خورم آخه دیگه بزرگ شدم...
اینجا شدم کپی عمه جون...!
شلوغی های من و عمه جونم...
خسته شدم از دست این دختر عمو الناز
که همش منو بغل می کنه...
فک میکنه هنوز بچه ام ...اه ...اه ....اه....
موهامو شو نه زدم ، مامانی گیره هام رو بست که یه کم بریم سرکوچه
و دوری بزنم اما مگه من میذارم گیره ها بمونن
چیکار کنم که اینقد این سارا رو دوس دارم
اما مامانی میگه سارا رو نمیبریم بیرون...!
هر وقت بابایی میخاد بره بیرون منم بدو بدو میرم تا کفشام و بپوشم و بریم... ددر...
دختر نماز خون مامانی...