حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

خاطراتی به رنگ تابستان

1395/7/11 23:12
نویسنده : بابای حديث
440 بازدید
اشتراک گذاری

 

دور از چشم بابایی با مامانی رفتم انگری برد سواری

چون وقتی سوار میشم دست بردار نیستم بابایی سوارم نمیکنه!!!چشمک

 

 

کلی با این کیتی خانونم بازی کردم یادش بخیر

 

 

دارم به مامانی کمک می کنم

 

 

 

 

جاتون خالی  خیلی چسبید نون و ماست به به!!!

 

 

 

رفته بودم ماهی صید کنم   ....... بلهههه.....

 

 

بیچاره اردکها از دستم کلافه شدن!!!

 

 

کاش مامانی اینجا نبود میرفتم آب بازی

و حساب مرغ ها رو می رسیدم اما حیف

 

 

 

 

 

اون جوری نگام نکنینا!من نریختما  

همین جوری بود من دارم جمعشون میکنم!

 

 

هرچی سجاق سر داشتم زدم خوششگل شدم نه؟

 

 

 

رفته بودیم دنبال مامانی این شد که برا ناهار هم رفتیم پارک

جاتون خالی اون روز کلی خوش گذشت 

 

 

 

 

 

اینم خریدای جدیدم

وسایل های خونه: اتو ،ماشین لباسشویی و چرخ خیاطی

و یه بسته حییونای جنگلی

اربس با ماشین کوچولوم لباسام رو اتو کردم بابایی تصمیم گرفت برام بخره

ایجا تازه از حموم اومدم و با بادکنکی که مامانی داده بازی میکنم و خودم برای بابایی لوس میکنم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)