خیلی دلم براتون تنگ شده بود...
سلام به دوستای مهربونم
خییییییلییییییییییییییی دلم براتون تنگ شده بود
روز دختر رو که البته چن روزی ازش میگذره به دوستای خوبم تبریک میگم
ان شاا... که دخترای خوبی بر ا مامان و باباهامون باشیم.
این مامانی اصلا وقت نمیکردبهتون سربزنیما!!!
امان از دست این مامانای کارمند!
توی این تقریبا 40 روزی که نبودیم سرمون خیلی گرم بود
اول اینکه خاله لیلاینا اومده بودن و ما بیشتر رفتیم خونه آقاجون البته اونام اومدن .
خودم دعوتشون کردم!!!
خدا رو شکر دایی قاسم ازدواج کرد و مراسم عقدش رفتیم
خوشبخت بشن الهی!!!!
راستی اسم زن دایی جونم معصومه است خیلیییییییییییی مهربونه!
تو این مدت متاسفانه خاله فاطمه ومریض بود البته الان خدا رو شکر
یه کم بهتره مامانی میگه کیسه صفراش رو عمل کردن
و الان ازخودم بگم....
خیلی بلا شدم
ازشلوغی هام اینکه همش کابینت وکشوها رو بهم میزنم
وسایل ها رو میارم هال و در عوض اسباب بازی های خودم می چینم !!!
به انتخاب خودم لباس می پوشم .
نمیذارم بابایینا TVببینن چون باید360 درجه بچرخه بعد!!!
سفره رو بیشتر از قبل به هم میزنم و باید اول همه ی
دون دون نون ها رو با انگشتم بشکنم بعد.
و خلاصه از کارهای تازم اینکه صدای چن تا حیوون دیگه
مثل قور قوری و وز وزی و گاو رو هم بلد شدم
عکس بیشترشونم میشناسم .
با اعضای صورت وبدن خودم ،مامان و بابا بیشتر آشنا شدم و
نشونشون میدم و درکم از حرفای مامانی خیلی بیشتر شده
بابازی اتل متل آشنا شدم و با نشون دادن پاهام بازی میکنم و
شعر عمو زنجیر باف رو وقتی بابایی میگه باهر لحنی منم تکرا رمیکنم عینا!!!
عمی قی قی قی قی!!!
تو کارهای خونه مثل نپتون کشیدن و جمع کردن لباس ها و
تاکردنشون به مامانی کمک میکنم
بوس هم میفرستما!!! با صدای بلند
راستی اوایل16 ماهگیم دندون هفتم رو هم در آوردم
این مامانی نمیذاره بگم دلش نمیاد اما میگم
تقریبا یه ماه پیش اتو دستم رو بد جوری سوزوند
الان بهتر شده اه اه اه
وای خیلی حرف زدم نه؟؟؟
آخه خیلی وقت بود نیومده بودم
حالا برا دیدن عکسام میتونین برین ادامه ی مطلب...
عکس من و بابای تو پارک صبا
کتاب گربه ها
خیلی دوستش دارم
بازم من و بابایی
اینجا دارم می رقصما...
به به چه گل خوشمزه ای...
اولین بار بود یه گل دستم می گرفتم
دارم نا نای میکنم
چه جووووووووووووووووورم
اینجا نشستم تو کارتن
و هستی و ریحانه و شهرام و ....
برا اینکه کدوم منو بکشن و هل بدن دعوا میکنن!!!
خیلی خوش گذشت جاتون خالی اولین باری بود که میرفتم باغ آقاجون
کلی گشتم و سیب خوردم و با هستی بازی کردم
دنبال بابایی گریه کردم و
مامانی برا اینکه ساکتم کنه بردم دم در خونه بازی کنم
اما من تا سر کوچه رفتم و مامانم به دنبالم....!!
خونه بابا بزرگ بودیم و بابایی با پشتی ها و چادر مامانی برام خونه درست کرده
یادم رفت بگم یکی از بازی هام همینه اونم با بابایی
بفرمایین تو خونه خودتونه!!
بازی با عروسکام و حرف زدن باهاشون رو هم خیلی دوس دارم
نگا!!!جورابای خودمم کردم پاش!
آقاجونینا و دایی محمد و خاله لیلا با خونوادشون اومده بودن خونه ما.
باهم شام رفتیم پارک
درسته من خوابم برد اما خیلی خوش گذشت
هادی هم بین توپهاس فک کنم نه!؟
تا مامانی برسه خونه بعد اینکه بغلش کردم و بوس دادم و شیر خوردم
میرم سراغ کیفش و ....
دارم با مهر الله الله میکنم
نماز میخونم
برا شام خونه دایی محمد دعوت بودیم
دایی هم تو حیاط بساط کباب راه انداخته بود جاتون خالی کلی خوش گذشت
مامانی امان از دست شما که تو خواب هم دست از سرم برنمیداری
مامان نوشت:
الهی مامانی فدات بشه که داری برا خودت خانومی میشی
اصلا باورم نمیشه توی این مدت این قد بزرگ شدی خدایا شکرت
خیلی دوستت دارم عزیزم