دختر سه ساله ی مامانی!
سلااااااااااااااااااااااااااام
از وقتی رفتم تو چهار سال احساس می کنم دختر بزرگی شدم
چون بزرگ شدم و برا نی نی هام غذا درست میکنم! مامان شدم مامانی!!!
دستم به همه جا میرسه و به جاهایی هم که نمیرسه ، وقتی بزرگ شدم اندازه ی اسما بعد محنا بعد الناز شدم میرسه و ....
میگم : حدیث یکه قز اولوبدی !
دای چوخ شکلات یمیر! بیر دنه ییرلر! آدامس دا یکه لنده محنا اولاندا مامان ورر!!
این روزا بیشتر خودم رو با نقاشی و بازی با مداد رنگی هام مشغول میکنم
هر روز سر راه که میریم دنبال مامانی، با بابا و مامان میرم پارک
آخه یه چیز درگوشی (از عید این ور از سرسره میترسیدم و میگفتم اگه برم رو پله بنفش(آخرین پله) می افتم و از اونجا برمیگشتم!!! ) اما تازگی ها دیگه نمیترسم که هیچ، سوار همه ی سرسره ها میشم
عادت کردم همش یه چیزی رو تعریف میکنم و میگم : یادندادی!؟(یادته!)مثل الان !!!
ایجا از فرصت استفاده کردم و از مامان خواستم بهم مداد رنگی بده ،
مامان هم یه صفحه رو پر از نکته کرده و من بیچاره باید اونا رو بهم وصل کنم!
اینجا زیر سرسره ها وایسادم و به بابا شکلای زیر سرسره رو نشون میدم و میگم: بنن شش ضلعی سی وار اونون مربعی!!
یه عصر روز جمعه و هوای خنک از بابایی خواستم بریم پارک و بابام کف بسته قبول!!!
مامان هم عاشق عکس گرفتن یواشکیه!!
آدمکهای من رو نگاه کنین!
اینم حدیث موتور سوار هورااااا
خیلی حال میده سرسره خلوت باشه و همش شعر بخونم و از پله ها بالا برم!
بعدش هم برم قربون صدقه ی بابایی برم و خودم رو لوس کنم: عشق بابایی کیه؟حدیث ! زیر چشمی هم به مامان نگاه کنم که مامانی بگه پس عشق مامان کیه؟ اون وقت من با خنده بگم
دختر بابابی وقتی چشم مامانی رو لحظه ای دور میبینه!!!
مامانی بی انصاف دختر بزرگی شدم دارم بهت کمک میکنما
مامانی حدیث نشسته بیا ازش عکس بگیر