حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

سیزده بدر

سلام  چه خبراز سیزده بدر؟مبارکه!خوش گذشت ؟  به من که خیلی !چون عاشق آبا بازی و بدو بدو هستم اون قدر بازی کردم و خوش گذشت الانم که الانه به بابایی میگم بریم 13 من تو خواب بودم  و تو بغل مامانی عازم 13 بدر شدم برا همین کفشای مبارکم هم جاموند و شانس آوردم که مامانی دمپایی هام رو برداشته بود!!!! راستی نزدیک بود مامانی رو از دست بدیم  اومدنی هم مامانی افتاده بود تو آب و داشت غرق می شد که بابایی نجاتش داد خودمونیم بابایی هم ترسیده بودا!!!! خلاصه برا من که سوژه ی خوبی بود چون تا الانم هر روز دارم ادای افتادن مامان تو آب رو در میارم! ...
15 فروردين 1396

روزهای آخرتعطیلات عید

روزهای آخر تعطیلات هم رفتم عروسی عروسی بود کجا بود؟ میون باغ  دام و دام و دام دام و دام و دام خانم اسلامی دام و دام و دام بازم بریم عروسی خانم اسلامی دست بردار نیستم هنوزم دارم میگم....   به مامانی میگم مامانی با نی نی هام نشستم  بیا ازم عکس بنداز...         روزای باقی مونده از تعطیلات روهم با بازی و گشت و گذار تموم شد فردا اگه هوا خوب باشه میریم درررررر درررررر   پیشاپیش سیزده بدر مبارک   ...
12 فروردين 1396

عیدتان مبارک

سلااااااااااااااااااااااااااام دوستای گلم عیدتون مبارک ان شا... سال خوبی داشته باشیم من که  خیلی وقت بود منتظر بهار بودم. هر وقت به مامانی میگفتم بریم پارک ، مامانی میگفت باید بهار بیاد بعد همه ی گل ها توی زمستون می خوابن و آبا یخ می بندن . برای همین خیلی خوشحالم!       امسال تو تهیه ی  سفره ی هفت سین خیلی به مامانی کمک کردم تو چیدن شکل ها و تزیین سفره  البته وسایلهای سفره رو هم با هم خرید کردیم!!! این هم عکسای عید دیدنی من و خونواده: خونه ی دایی رضا که زحمت کشیده بودن و همه ی فامیل رو دعوت کرده بودن شام انصافا به من خیلی خوش گذشت بیشتر از همه هم ت...
8 فروردين 1396

چن روز دیگه عیده....

سلام دوستای خوبم راستی پیشاپیش عیدتون مبارک منم دارم خودم رو برا عید آماده می کنم هر وقت میریم خرید اول میرم و وایمیستم تماشای ماهی ها خوم هم 4 تا ماهی خریدم، برا خودم  لباسم خریدم به انتخاب خودم اسباب بازی هم خریدم البته قابل شما دوستان رو نداره اصلا!!! تو شستن ،دوختن و اتو کردن لباسا هم به مامانی کمک میکنم راستی روز مادر مبارک امسال چند روز مونده به عید با هم رفتیم و من و بابایی برا مامان کادوی روز مادر گرفتیم البته امسال خودم برا مامان کادوی جداگانه گرفتم!!! حدیث مامانا نمنه آلدی؟ کیف آلدی آینه آلدی هی میگم و اونقدر نگاهشون میکنم که...   ...
29 اسفند 1395

یلدا

یلداتون مبااااااااااااااااااااااااارک روز یلدا  با بابایی  رفتیم دنبال مامانی. برگشتنی پارک گردی زد به سرم و مامانی گفت بریم یه دوری بزنیم حدیث خانم باورش بشه همه جا یخ زده! این شد که رفتیم چن تا هم عکس انداختیم تا خالی از لطف هم نباشه. وقتی رفتیم پارک همش میگفتم: گل لر لالای الیبلر دونوبلا، آب لار دونوبلا، سرسره دونوب و .... بلدای امسال چون هوا خراب بود و  آقاجونینا وبابابزرگینا هردوشون مهمون بودن ، موندیم خونه ی خودمون و یلدا رو سه نفری جشن گرفتیم. امسال بیشتر از سال قبل یلدا و جشن رو درک میکردم .از عصر که مامان داشت تدارک می دید منم حال و هوای خاصی داشتم همش میگفتم: مامان ژله دوزلدی؟ مامان کیک پیشیردی...
6 دی 1395

حدیث پاییزی....

سلام به دوستای مهربون دوست داشتنی من!خوبین! از اوایل پاییز بدجور به عروسکام عادت کردم یعنی همش میخام جلو چشمم باشن قبل تر ها موقع خواب جمعشون میکردم و میچدمشون کمدم ،اما الان موقع خواب میچینمشون روی مبل ،حتی گاهی نصف شبا پامیشم و نگاهشون میکنم و میرم چن تاشون رو برمیدارم با خودم میخوابونشون، مهد رفتنی ، موقع غذا خوردن ، حموم رفتن و چیش رفتن که نگو ... همیشه با خودم دارمشون  کلا عاشق عروسکام شدم  یه عادتی هم دارم اینکه موقع حرف زدن وقتی میخام ازم سوال بپرسم همون سوال رو میگم یعنی از من بپرسین؟     اون روز یه بع بعی و جوجه به عروسکهام اضافه شده بون و من برا خودم جشن گرفته بودم ...
2 دی 1395

محرم امسال

السلام علیک یا ابا عبدا.... امسال عاشق بلوز سبزی بودم که مامانی برام گرفته بود همش دوست داشتم تنم باشه هی تصویر روش رو هم نگا میکردم و میگفتم : اینجا نوشته امام حسین تو عکس پایینی هم برا اون میخندم با چشمای پف کرده ام ، چیکار کنم دیگه تازه از خواب پاشدم و دارم میرم مهد کودک!     ایجا هم رفتیم عزاداری روز  عاشورا ، روستای بابایینا منم تو مراسم شاه حسین سوار اسب شدم وقتی برگشتم همش میگفتم: شاخسی ده نمنیه مینمیشدین؟؟ پیتی کو یا مینمیشدین؟ کیم سنی میندیردی؟   اینم عکس یادگاری با خیمه ای که ماماننیا تو کا...
5 آذر 1395

اولین روز مهد...

  اولین روزی که داشتم بعد از تعطیلات تابستونی می رفتم مهد خیلی خوشحال بودم لباسام رو خودم انتخاب کردم و پوشیدم مامانی از پسم برنیومدم ما اینینم دیگه!!! راستی پاپوشام روهم پوشیده بودم چون کفشام پام نشد در آوردمشون حیف شد کلی برا پوشیدنشون زحمت کشیده بودم!   اینم شیرین کاری اون روز بود....                            این یه روز دیگه و مهد رفتنی...                   ...
20 مهر 1395

خاطراتی به رنگ تابستان

  دور از چشم بابایی با مامانی رفتم انگری برد سواری چون وقتی سوار میشم دست بردار نیستم بابایی سوارم نمیکنه!!!     کلی با این کیتی خانونم بازی کردم یادش بخیر     دارم به مامانی کمک می کنم         جاتون خالی  خیلی چسبید نون و ماست به به!!!       رفته بودم ماهی صید کنم   ....... بلهههه.....     بیچاره اردکها از دستم کلافه شدن!!!     کاش مامانی اینجا نبود میرفتم آب بازی و حساب مرغ...
11 مهر 1395